عکس پرنده

    این سکه همان سکه ای بود که آقای شیر زاد از دست حضرت ولی عصر (عج) گرفته بودند

    داستان را آقای مهدوی نیا این گونه از خود آقای شیر زاد نقل می کنند:

    من در سال 1321 هجری شمسی ازدواج کردم،چند سال از ازدواجم گذشته بود اما بچه دار نمی شدیم؛تصمیم گرفتم از پرورشگاه یک بچه بگیرم و بزرگ کنم!

    به این ترتیب یک فرزند وارد زندگی ما شد،همه خوشحال بودیم و احساس کمبود فرزند را فراموش کرده بودیم.اما متاسفانه این بچه چهار ساله که 

    شد توی حوض افتاد و فوت کرد.بعد از درگذشت آن طفل معصوم من حوصله هیچ کاری را نداشتم مرتب گریه می کردم دلم آرام نمی گرفت،حالم منقلب بود

    تا این که به دلم افتاد نذری کنم شاید جواب بگیرم!

    چند وقتی بود که مینی بوسی خریده بودم و برادرم رانندگی آن را قبول کرده بود.

    یک هفته مانده بود که یک سال تمام شود وقتی جلوی پل «آهنچی» ماشین پر شد و راه افتادیم،دیدم سید خوش سیمایی از لا بلای درخت ها بیرون آمد

    و دست تکان داد وقتی به ما رسیدند،فرمودند:جمکران میروید؟گفتم بله در را باز کردم و ایشان سوار شدند؛آن بزرگوار کنار سید ابوالقاسم روحانی نشستند.

    و فرمودند:همین جابشین جا هست.با وجود اینکه ایشان بین ما نشسته بودند ولی جای ما تنگ نشده بود.بعد شروع کردند با آقا سید عربی صحبت کردن.

    من چیزی از سخنان آن دو نمی فهمیدم.در بین راه رو به من کردند و فرمودند:نذر شما قبول است؛خدای متعال به شما فرزندان پسری عنایت میکند که اسم

    اجداد بزرگوارم را رویشان بگزار.

من فقط گوش میکردم،اختیار هیچ کاری را نداشتم.آن وقت جاده از کنار کوه خضر میگذشت،ما از آن مسیر رفتیم تا به مسجد مقدس جمکران رسیدیم آقا پیاده شدند و یک سکه به من دادند، من گفتم آقا نذر

کرده ام از کسی پول نگیرم آقا سکه را توی جیب کت من گذاشتند و فرمودند:

برو وضو بگیر که با هم نماز بخوانیم و عجیب آن که فرمودند این لباست هم احتیاط دارد با این لباس نماز نخوان که من هم به دستور ایشان عمل کردم و با آن لباس نماز نخواندم.وضو گرفتم و نماز مغرب و عشا

را با ایشان خواندیم،اعمال مسجد را بجا آوردیم تا به صد صلوات رسیدیم در مسجد صدای آقا را می شنیدم که صلوات می فرستادند بلند که شدم دیدم ایشان نیستند،اطراف را نگاه کردم،

همه جا را جستجو اما هیچ خبری از ایشان نبود همراهانم گفتند:برویم آقا رفته،آقا سید به من گفت:آن سید نورانی که در بین راه سوار کردی چه کسی بودند؟ شاید ایشان آقا امام زمان (عج) بودند ایشان

اسراری را به من گفتند که هیچ کس غیر از مولا صاحب الزمان از آن ها خبر نداشتند.

همان جا گریه کردم.حالم متغیر شد،همه آن چند نفر مرا بوسیدند و می گفتند:(( خوش بحالت!))آقا سید روحانی به من گفت:من این سکه را 40تومان از شما میخرم.گفتم: اگر چهل میلیون تومان هم بخری

نمی دهم.آن روز آمدیم منزل و مشغول زندگی خودمان شدیم.از آن روز به بعد مرتب گریه میکردم و با خودم میگفتم:چرا من لیاقت نداشتم با حضرت ولی عصر صحبت کنم.مدتی از این ما جرا گذشت و خدا

به من سه پسر با نام های علی رضا،حمید رضا و محمد رضا و یک دختر با نام فاطمه از صدقه ی سر مولا صاحب الزمان به دنیا عطا فرمودند.

                                                                                                                                                                                                                                               شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام،ج3،ص284