عباس ، مشک را چون عزیز ترین کودک جهان در آغوش گرفته، بند قنداقه اش را به

    دور گردن انداخته، بادست چپ، سپر را حایل مشک کرده و دست راست شمشیر

    را در هوا می چرخاند و پیش می تازد.

    آنچه هر دم پیش روی عباس ، از لابه لای نخلها بیرون می جهد، دشمن نیست با

    است و نیزه و شمشیر ، علف های هرزی است که به داس عباس درو می شود.

    همه نخلستان و پشت همه درختان،پر است از آدم ونیزه و شمشیر و کلاه.

    آه بسوز ای دل؛ بسوز ای دل از آن زمانی که عمودآهنین ...

لب تشنه لب آب بنازم ادبت را...

گریان و خجالت زده بوسم دو لبت را...